ندای آغاز



 

نوشتن برای من یک جور عبادت است، احتیاج به حضور قلب دارد.

خواب و خاموشی

سال جدید بهاری برنامه ریزی کردم که بتوانم به کارهای خوبی که علاقه مند هستم را انجام بدهم. از جمله در راس همۀ برنامه هایم، مطالعه و خواندن هدفمند و پیوسته ، نوشتن، رفتن به کتابخانه های مختلف، شهر کتاب. بویژه کارهای پژوهشی و فرهنگی را بیشتر باید با جدیت تمام انجام بدهم و در آخر ثمره و بازده آن را بچشم که می دانم بسیار لذت بخش است. در طی سالهای قبل تجربه ی خوبی در این باره داشتم و بدست آوردم که جای بسی خوشحالی بود. سالی که گذشت از کارهایم چندان راضی نبودم. در زندگی گاهی مسائلی رخ می دهد که به نوعی لحظه های خوب زندگی تحت شعاع قرار می گیرد و  زمان خوب از دست می رود. با این وجود باز هم می توانم دوباره برنامه ریزی کنم و زمان از دست رفته را جبران کنم.

این هفته را با رفتن به شهر کتاب آغاز کردم.  همیشه فضای خوب و محیط فرهنگی شهر کتاب برایم زیبا و لذت بخش است. هر زمان که میروم حس خوبی دارم. وقتی بدون آن که متوجه گذر زمان شوم ، خودم را در میان کتاب های خوب و نفیس. از این طبقه به آن طبقه. از این قفسه کتاب. به قفسه ی سی دی های موسیقی  می بینم احساس تازگی و شعف می کنم. در آخر کتاب مورد علاقه ام را پیدا می‌کنم و ابتدا تورقی می اندازم و  آن را می خرم و با خوشحالی و دست پُر از شهر کتاب خارج می‌شوم.

در همین راستا، کتابی توجه ام را جلب کرد و نزدیک قفسه رفتم و آن را برداشتم و در مبلی که کنار قفسه بود نشستم و به کتاب نگاهی اجمالی انداختم. کتابی بود تحت عنوان: "سوگ مادر" نوشته شاهرخ مسکوب و به کوشش حسن کامشاد که در غم از دست دادن مادرش نوشته  شده بود. در کتاب شاهرخ مسکوب با یاد خاطرات مادر، علاقه و احساسات زیبا و توام با مهر و عطوفتش را درباره ی وی به صورت نامه نوشته بوده است. در اینجا خالی از لطف نیست که قسمتهایی از متن کتاب را در اینجا آورده شود.

مادرم. بیش تر از هر کسی در من اثر کرده بود. در ساخت اخلاق یا روحیه ام. او بدون این که خودش بداند یا اصلا به این فکر ها بیفتد شالودۀ هویت من بود.

اینک صدای دوست از ته ریشه های کهن، از درون سینۀ پهن زمین می آید، از راه های دور از قله های بلند و دشت های باز می گذرد و مثل تپش پنهان قلبِ ستاره به من می رسد. با صدای خاموش مرا می نامد و صدای او را در چشم های خیس و دهان بازش می بینم.نگران و دل گرفته است و به زبان بی زبانی حرف می زند.

حرف ها در باطن من می رویند؛ مثل سرزدن جوانۀ سبز در بطن دانه زیر سرمای زمستان، مثل بوی بهار! صدای دوست، صدای دوستی، از دیار دور فراموشی، از خلال کشت زارهای رنج، و زان بر خوشه های اندوه!. صدای بیدار دوستی خاموش که در بستر ضمیر من خفته است. و آنگاه که خفته بودم به ندای او چشم هایم را باز و دست هایش را تماشا کردم. او مرا نامید و من در میان بودنی ها به خود آمدم. صدای دوست آغاز من بود. دمیدن و شکفتن بود.

برای تو نامه می نویسم ولی انگار می ترسم بنویسم مادرم. می ترسم که مبادا به خودم بخندم.نیروی زندگی چه بی رحم و مقاومت ناپذیر است. انسان را با خود می برد و همه چیز را در خود غرق می کند.

شاهرخ مسکوب می توان گفت که هیچ گاه غم از دست دادن مادرش را از یاد نبرد. حضور غایب او را در خود پیوسته می دید و کم تر روز و شبی بود که به مادرش نیندیشد. مادر در ظلمت خاک سرنگون شده است اما شاهرخ سال ها، ماه ها و روزها. خواب او را می بیند و در بیداری برایش نامه می نویسد که:

نگران سلامتی ات هستم» و همیشه تو را بیش تر از هر کسی دوست داشته ام. من مثل چشمه هستم و تو آب. بی تو خشک و بیهوده ام. برای همین است که دوری تو برایم سخت است. انگار از خودم دور افتاده ام. آدم گسیخته ای شده ام.

و کار به جایی می رسد که خیالاتی می شود، به توهم می افتد: خیال می کنم مرده پرستم گرچه او را در زندگی هم می پرستیدم.»

در کتاب خاطرات و نامه های با احساس و سرشار از مهر و عطوفت شاهرخ مسکوب به مادرش ، برایم تداعی کننده فقدان از دست دادن مادرم بود. همه نوشته ها و نامه هایش برایم آشنا بود. انگار یک جور احساس  و درد مشترک داشتیم.

با تمام این خاطرات زیبا و نامه های مهر انگیز شاهرخ مسکوب در باره سوگ مادرش می توان گفت که:

آنچه از دل برآید،

لاجرم بر دل نشیند.

 

 

 

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها


fanusgraphic وبلاگ خبري دنیای کارتون وآهنگ sankhkimiameymeh خانواده شیان shayanipc جدیدترین مطالب روز دانلود کتاب های دانشگاهی pdf mohsensta بهترینها